کمان سخت که داد آن لطيف بازو را

شاعر : سعدي

که تير غمزه تمامست صيد آهو راکمان سخت که داد آن لطيف بازو را
بدين صفت که تو داري کمان ابرو راهزار صيد دلت پيش تير بازآيد
که روز معرکه بر خود زره کني مو راتو خود به جوشن و برگستوان نه محتاجي
چو چشم ترک تو بينند و زلف هندو راديار هند و اقاليم ترک بسپارند
نديده‌اند مگر دلبران بت رو رامغان که خدمت بت مي‌کنند در فرخار
به بام قصر برافکن کمند گيسو راحصار قلعه باغي به منجنيق مده
چنان اسير گرفتي که باز تيهو رامرا که عزلت عنقا گرفتمي همه عمر
سخن بگفتي و قيمت برفت لل رالبت بديدم و لعلم بيوفتاد از چشم
چنان که معجز موسي طلسم جادو رابهاي روي تو بازار ماه و خور بشکست
که بخت راست فضيلت نه زور بازو رابه رنج بردن بيهوده گنج نتوان برد
که احتمال کند خوي زشت نيکو رابه عشق روي نکو دل کسي دهد سعدي